یادآوری خاطرات
سلام گل پسره عمه
فدای تو بشم که یه ساعت پیش با بابایی رفته بودی استخر و تو راهه برگشت تو ماشین بودی که زنگ زدی و بقوله خودت و با اون زبون شیرینت داشتی دلمون و آب میکردی ناقلا
بزنم به تخته امشب کلی صحبت کردی باهامون
امروز یاده یکی دوتا خاطره افتادم دلم خواست اینجا بنویسم
اول اینکه امروز داشتم کیک درست میکردم یادش بخیر وقتی پیشمون بودی یهو سفارش کیک میدادی و منم بخیال اینکه دوست داری کیک بخوری سریع پا میشدم و دست بکار
اما...
زهی خیال باطل
البته کیک میخوردی ولی بیشتر مراحل کیک درست کردن و دوست داشتی مخصوصا اون قسمتش که با همزن تخم مرغارو میزدیم
یعنی وقتی اون مرحله تموم میشد یهو از کنارم خیلی اروم و بی سرو صدا جیم میشدی و بقیه مراحل برات جالب نبود
حالا تصور کن وقتی من خسته و کوفته بعده سرو کله زدن با بچه ها میومدم و تو همچین سفارشایی میدادی
یه چیزه دیگه اینکه تو عاشقه اتاق من و وسایل تو اتاق من هستی و هروقت پیدات نمیکردیم میدونستم باز تو اتاق من داری با ی چیزی ور میری
و از اونجایی که کاملا با نقطه ضعف من اشنا بودی وقتی چیزی رو میخواستی با ی حالت مظلومانه میپرسیدی اینو لازم نداری؟
منم که نه نمیتونم بهت بگم تحت هیچ شرایطی خیلی راحت میدادمش بهت با اینکه من رو وسایلم یخورده حساسم ولی انگار اون لحظه اصلا واسم مهم نبود
جالب اینکه امار تمام چیزایی که تو اتاقم هست و داری حتی چیزایی ک خودم یادم رفته
میبینی من چه عمه جون جونی مظلومی هستم
عمه فدات بشه نازنینم
عاشقتم عسلم